ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

راه رفتن

چند روزیه که داری سعی میکنی بیشتر راه بری تا چهاردست و پا بری. چند قدم راه میری و میوفتی. جالب اینجاست که هنوز تعادلتو نمی تونی خوب حفظ کنی ولی یه وسیله از خودت سنگینتر و بزرگتر رو میگیری و راه میری یه کار جدید دیگه که میکنی ، بمحض اینکه میشینیمو پاهامونو دراز میکنی ، میگی اتل اتل یعنی میخوای اتل متل بازی کنی. کلاغ پر هم که باهات بازی میکنم ، انگشت کوچولوتو می زاری روی زمین و بعد شروع میکنی به دست زدن. وقتی لگوهایی که باباروزبه برات خریده رو باهاشون بازی میکنی و روی هم میچینی ، من تشویقت میکنم و میگم آفرین ، به محض اینکه میگم آفرین ، تو برای خودت دست میزنی. قربونت برم.عاشششششششششششششققققققققتتتتتتتتتمممممممممممم ...
17 مهر 1392

سلقون

جمعه 29 شهریور باباباروزبه رفتیم سلقون. اولش خیلی خوب بود. داشتی بازی میکردی که یکهو صدای جیغت بلند شد. الهی بمیرم ، آبجوش فلاکس ریخته بود روی پای کوچلوت. تنها چیزی که بود آب سرد بود ریختیم روی پات. بعد هم از خانواده کناری پماد سوختگی گرفتم زدم به پات. الهی بمیرم تقصیر من بود حواسم یک لحظه پرت شد. خدا رو شکر بعد از چند روز و زدن پماد خوب شد. ...
13 مهر 1392

اولین عروسی

پنجشنبه 28 شهریور، ایلیا جان برای  اولین بار عروسی (عروسی مارال  و علی)  رفتی. قرار بود ببریمت خونه خاله آرزو که اذیت نشی ولی بعد دلون نیومد. به محض وارد شدن از صدای بلند موسیقی ترسیدی و خوتو جمع کردی تو بغل بابا روزبه. اولش خیلی ترسیدی ولی بعدش شروع کردی روی میز ضربه زدن. جالبه تمام دوستام میگفتند که تا حالا هیچ بچه ای رو ندیدن که اینقدر شبیه باباش باشه قربونت برم قبل از شام همینطور که توی بغل باباروزبه بودی توی همون سر و صدا و بدون پستونک خوابت برد. کلاً خیلی آقا بودی همه میگفتند چه بچه آرومی ...
13 مهر 1392

باغ پرندگان

فردای جشن تولد یعنی جمعه صبح 22 شهریور با خاله آرزو اینا رفتیم باغ پرندگان.دلیل رفتنمون هم این بود که صبح تلویزیونو روشن کردیم ، برنامه حیات وحش بود تو یکدفعه سریع خودتو رسوندی به تلویزیونو با ذوق نگاه کردی. عکسهاشو رو بعداً میذارم .بعد هم رفتیم پارک قیطریه.قربونت برم وقتی میری دد کلی ذوق میکنی.
13 مهر 1392

جشن تولد یکسالگی

بالاخره پنجشنبه 21 شهریور با 2 ماه تأخیر جشن تولدت برگزار شد. چهارشنبه رو مرخصی گرفتم تا آشپزی و جمع و جورم رو بکنم. چهارشنبه شب هم شروع به بادکردن و وصل کردن بادکنکها کردیم. الهی قربونت برم تو همینجوری هم از بادکنک می ترسی. توی اتاق بودم داشتم بادکنک باد میکردم که اومدی داخل اتاق. ترسیدی و جلو نیومدی، یکدفعه بادکنک ترکید،قربونت برم از سر جات پریدی و شروع به جیغ و گریه کردی.دیگه آروم نمی شدی. کلی بغلت کردم تا آروم شدی. وقتی خوابیدی همه شونو چسبوندیم و میزو چیدیم. صبح که بیدار شدی کمتر میترسیدی.و دوست داشتی به روبانهاشون دست بزنی و بری بالای میز. اون شب کلی ذوق کردی و هرکاری دلت خواست کردی. خاله آرزو گذاشتت روی میز و توهم حسابی شیطن...
8 مهر 1392
1